منزلی در دوردست هست
منزلي در دوردستي هست بيشك هر مسافر را،
اينچنين دانسته بودم، وين چنين دانم.
ليك،
اي ندانم چون و چند! اي دور !
تو بسا كاراسته باشي به آييني كه دلخواهست .
دانم اين كه بايدم سوي تو آمد، ليك
كاش اين را نيز ميدانستم، اي نشناخته منزل !
كه از اين بيغوله تا آنجا، كدامين راه
يا كدام است آن كه بيراهست .
اي برايم، به به رايم ساخته منزل !
نيز ميدانستم اين را، كاش،
كه به سوي تو چها ميبايدم آورد؟
دانم اي دور عزيز! اين نيك ميداني
من پيادهيْ ناتوان تو دور و ديگر وقت بيگاهست .
كاش ميدانستم اين را نيز
كه براي من تو در آنجا چها داري؟
گاه كز شور و طرب خاطر شود سرشار،
ميتوانم ديد
از حريفان نازنيني كه تواند جام زد بر جام،
تا از آن شادي به او سهمي توان بخشيد؟
شب كه ميآيد چراغي هست؟
من نميگويم بهاران، شاخهاي گل در يكي گلدان،
يا چو ابر اندهان باريد، دل شد تيره و لبريز،
زآشنايي غمگسار آنجا سراغي هست؟