در آن لحظه
در آن لحظه كه من از پنجره بیرون نگا كردم
كلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود
و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تكه استخوانی
دمادم تق و تق منقار می زد باز
و نزدیكش كلاغی روی آنتن قار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنكه این دنیا بخیل است
و تنها می خورد هر كس كه دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می كرد
كه در آن موجها شاید یكی نطقی در این معنی كه شیریرن است غم
شیرین تر از شهد و شكر می كرد
نمی دانم چرا ، شاید برای آنكه این دنیا عجیب است
شلوغ است
دروغ است و غریب است
و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنكه این دنیا پر است از ساز و از آواز
و بسیاری صداهایی كه دارد تار وپودی گرم
و نرم
و بسیاری كه بی شرم
در آن لحظه گمان كردم یكی هم داشت خود را دار می زد باز
نمی دانم چرا شاید برای آنكه این دنیا كشنده ست
دد است ...
درنده است ...
بد است ...
زننده ست ...
و بیش از این همه اسباب خنده ست
در آن لحظه یكی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنكه این دنیا بزرگ است
و دور است ...
و كور است ...
در آن لحظه كه می پژمرد و می رفت
و لختی عمر جاویدان هستی را
بغارت با شنتابی اشنا می برد و می رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراری تو را خواست
و می دانم چرا خواست
و می دانم كه پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
كه نامش عمر و دنیاست
اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست !!!